سر کلاس با بچهها در مورد موضوعی شوخی میکردیم. گفتم: من همسن مادرتونم. به تجربیاتم گوش بدین. یکیشون گفت نه خانوم. شما که همسن مادر ما نیستین. گفتم ممنون عزیزم. درسته که بهم نمیخوره، ولی واقعیته. گفت: خانوم اجازه بدین، جملهم ادامه داشت. مامان ما
نصف عمر منِ بیچاره هم به این گذشت که به خودم بقبولونم که تو احمق نبودی که اینقدر به فلان آدم اهمیت میدادی یا دوستش داشتی؛ در حالی که شاید باید خیلی ساده میپذیرفتم که بودم.
به خودم قول دادم هیچوقت غصهی گذشته رو نخورم، غصهی اتفاق افتاده...بدترین روزی رو که داشتم یادمه، اما فقط یادمه...مثل اون روز درد نمیکشم، مثل اون روز اشک نمیریزم... یه شبایی تو زندگیم اومدن که فکر کردم این آدم مچاله شده دیگه تا صبح دووم نمیاره ولی